رزمندهای با تیر و کمان
ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زباندار. ده ساله بود. کشتی میگرفت. به بزرگتر از خودش هم گیر میداد. شر راه میانداخت و هوارکشان میگریخت و سالن کشتی را به هم میریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی راد، بچه مسجد سلیمان، متولد 1345.
?
اولین شعاری که یادش میآمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس مینوشت. پدرش هر چه میگفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها میگیرندت، توجه نمیکرد. اعلامیه پخش میکرد، شعار مینوشت و در تظاهرات شرکت میکرد. گاهی نیز با تیر و کمان میافتاد به جان سربازهای شاه.
?
تابستان ها میرفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمیرفت، وقتش را هم تلف نمیکرد. خوب به دست های استادکار نگاه میکرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع میکند. باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.
?
اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید. از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد. بچههای خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد بنیصدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت میکردند.
?
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها هم ولش میکردند. فکر نمیکردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی.
یک بار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دست های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمیگشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمیگفت. فقط به بچهها اشاره کرد که عراقیها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
?
شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند. گاهی میرفت داخل خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها، و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد. پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
?
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید.» برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
?
زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
?
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر. شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید... .
منبع :
ماهنامه امتداد
امروز هم به «حسین فهمیده» محتاجیم. به فهمیدگانی که به فهم حسینی ازامروز خویش برسند و فردا را هم حسینی بخواهند ، فردا هم به مردان و زنانی از این دست محتاج تریم، گفتم مردان و زنان تا به یادآورده باشم، نه کربلا مفهومی مردانه است و نه عاشورا از زنان خالی بود و نه قرار است خالی باشد، بلکه مهم فهم حسینی است چه برای مردان و چه برای زنان، در عاشورا هر دو نقش آفرین بودند و در عاشورای دفاع مقدس نیز هم. پس «حسین فهمیده» تنها الگوی پسران نیست بلکه دختران هم باید ازاین «سرمشق» مشق کنند تا درس زندگی را، درس سرفرازی را ، درس عشق به دین و میهن را با بالاترین نمره قبول شوند.
«حسین فهمیده» یک نفر نبود که در جبهه ها شهید شده باشد و تمام. اگرچه هیچ شهیدی را تمام شده نمی دانیم اما ماجرای فهمیده اتفاقا با شهادتش آغاز شد و ما هنوز در آغاز فهم فهمیده ایم و آن چه « حسین»،« فهمیده» بود... در این آغاز هم باید به افق های بلند چشم داشته باشیم، به سربلندی ایران، چه فهمیده جز این هدفی نداشت و هرکس می خواهد «فهمیده زمان» خویش باشد، باید به این هدف بیندیشد و برای تحقق آن تلاش کند. از این منظر، کارگر فهمیده، با جان و دل کار می کند.
منبع: وبلاگ بچه های جنگ
شهید محمد حسین فهمیده
من از نسل اویم. با رؤیای او بالیدهام.
اندیشهام، باروریاش را از او به ارث برده است؛ همو که به ما آموخت نارنجک، عشق را نمیکُشد و «مرگ پایان کبوتر نیست».
شجاعانه که قدم برمی داشت، صدای خرد شدن استخوان ستم و تجاوز را به گوش جان شنیدم.
به نرمی نور و به آرامش آبشار، معنویت و ایثار را زمزمه کرد و ایمان بیبدیلش، نخستین درس مدرسه مردانگی و مروت شد.
من از نسل آن «فهمیده»ام که راز جاودانگی را در ابتدای جوانی فهمید.
سید شهیدان اهل قلم ، حاج مرتضی آوینی ، در قسمتی از برنامه پنجم روایت فتح با نام شهری درآسمان شهادت محمد حسین فهمیده را این گونه زیبا ترسیم می کند: خرمشهر، از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر، خونین شهر شده بود. آیا طلعت را جز از منظر این آفاق می توا ن نگریست ؟ آنان درغربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهای شان زیر تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست . اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی یابند. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است . اما ریختن آن در پای محبوب ، شیرین تر.... شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آن جا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند. حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور، که پرتوی از آن همه کهکشان آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
منبع:وبلاگ سرداران دفاع مقدس